سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

عطیه  که پر کشید مغز من هم سوت کشید

همین چند هفته قبل بود که می گفت ازدواج باشد برای دوسال دیگر و من هم در دلم می گفتم خودش را گیر آورده و چه عقیده ی مسخره ای دارد یعنی چه باشد برای دو سال بعد.

از خواستگاری تا عقدش یک ماه هم طول نکشید.

قرار- حلف الالف- بود که به ازدواج اعضاء کمک کند.

وقتی فهمیدم پریده  اول چشم هایم چهارتا شد و بعد یک نفس راحت کشیدم چون یک بار سنگین مسئولیت از دوشم برداشته شد.

حالا دیگه هر دقیقه نمی گه آجی دلم برات تنگ شده

یا ایمیل نمی زنه که بگه آجی چی کار کنم

حالا دیگه خیالم راحته آجی عطیه حالش خوب خووووبه

به قول شاعر که می گه:

همه چی آرومه/ عطیل چقدر خوشحاله/ این چقد خوبه که/ سید کنارش هستش

______________

جمعه عقد بود و پنج شنبه با مریم سادات مقبره بودیم.گفتیم یکم عروس خانم رو سرکار بزاریم.

تک زنگ اول از مریم سادات بود به گوشی عطیه.و دومی از گوشی من.و به همین ترتیب یک در میان تک زنگ می زدیم.

زنگ زد و اشتباهی قطع کردم.

مریم سادات گفت بیا از گوشی من بهش زنگ بزن بزاریمش سرکار.

از گوشی مریم سادات زنگ زدم و سلام و علیکی و خانه شان هم شلوووغ.گفت شما دوتا پیش هم اید؟(فکر کرده بود من مریم ساداتم)

گفتم ما؟وا عطیه؟من و کی؟

-شما دوتا دیگه.

خب من و کی؟

- اِ .... تویی؟!

گفتم وا.....کیه؟

و گوشی رو دادم به مریم سادات.

و به همین ترتیب یک کلمه من حرف می زدم و یک کلمه مریم سادت.

کلی اذیتش کردیم.

بعد پیامک زد به مریم سادات که اینا نمی زارن من شیطونی کنم می گن تو دیگه بزرگ شدی.

گوشی من را گرفت و جواب را با گوشی من فرستاد.

و به همین منوال با گوشی یکدیگر جواب پیامک هایش فرستاده می شد.

روز خوبی بود.پنجشنبه.روز آخر مجرد بودن آجی عطیل.کنار مزار شهدای گمنام.

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/2/7 :: 9:33 عصر ::  نویسنده : قلب اروند